عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

پسرم قند عسلم

پارک

امروز بعداز ظهر طی یه عملیات انتحاری تصمیم گرفتیم سه تایی بریم پارک...... بازم همون بازیارو سرم درآوردید.....ظهر نذاشتی مهدی بخوابه میگفتی چرا بابا منو نبرده منم نمیذارم این بخوابه،به خاطر همین مهدی خیلی بیحوصله و کم طاقت شده بود......بعد از نیم ساعت تلاش بیوقفه و برداشتن خوراکی و وسائل رفتیم پارک.......پیاده بردمتون و آوردمتون....خیلی موثر بود تا رسیدیم خونه ،اول تو بیهوش شدی بعد مهدی....... قبل از اینکه خوابت ببره برات غذا گرم کردم ولی خوابت برد مهدی بعد از اینکه خودش خورد غذارو رو آورده بود کنارت،و سعی داشت با قاشق بهت بده بخوری.......  
26 مهر 1395

بدون عنوان

دیشب با بابات پیش عموکاظم بودید،بابا صبح زود که خواب بودی آوردت و خودش رفت......وقتی بیدار شدی خیلی گریه کردی......مهدی و هم بیدار کردی با تعجب نگات میکرد ......بعد شروع کرد به ادا درآوردن تا آرومت کنه....... دور خودش میچرخید دالی بازی میکرد......ولی تو اصلا نگاهشم نمیکردی.....
26 مهر 1395

خرمالو خوران

هر شب بعد از اینکه بابا و مهدی خوابیدند میوه خوران داریم،توهم یه خاطره از بچگیات تعریف میکنی.... دیشب خرمالو خوران داشتیم .....خیلی خرمالو دوست داری......من که انقدر خوردم دلم درد گرفت ولی تو ولکن نبودی که،میرفتی یکی دیگه میاوردی و به زور میگفتی خرمالو بخوریم دیگه....  نه اینکه اون فضا و حرف زدنارو دوست داری نمیخوای زود تموم شه..... خاطره دیشبت:من داشتم میخوندم تو وبابا همش میگفتی آرومتر ،صدات میره بیرون.....من گوش نمیکردم که هه هه هههههههههه....و میخندیدی
25 مهر 1395

سه چرخه

4سال و دوماه و هشت روز مهدی که سوار سه چرخش میشه میری هولش میدی..... یکبار انداختیش،از اون موقع تا نزدیکش میشی که هولش بدی چنان دادوهواری راه میندازه که نگو......و نمیذاره که هولش بدی بهت گفتم هولش نده میترسه رفتی پیشش و گفتی:ببین داداش تو نباید بترسی اگه هم افتادی نباید گریه کنی آخه تو مردی میدونی نکته جالبش چی بود؟؟؟؟ اینکه بهش قول الکی ندادی که نندازیش و این احتمال و در نظر گرفتی که بیفته هرچند مهدی سرسختانه سر موضعش موندو نذاشت هولش بدی
24 مهر 1395

پارک

دیشب رفتیم پارک،هوا خیلی خوب بود پارکم خلوت........خیلی خوش گذشت تو و مهدی بلند بلند میخندیدوصداتون همه جارو برداشته بود...... هر وقت ظهرا بخوابی که خیلی کم پیش میاد شبا تا 2و3 شب بیداری دیروزم عصر تو ماشین خوابیده بودی قشنگ معلوم بود تا صبح بیداری برای همین شب رفتیم پارک،که مثلا خسته شی....... یه بالشت و پتو برای خودت برداشته بودی و میگفتی میخوام تو پارک بخوابم... توسبزه ها انداختیش 5دقیقه،فقط 5 دقیقه دراز کشیدی بعد رفتی بازی،تازه به من میگفتی که پا نشم و همونجا بمونم.... یه دور،دور زمین بازی دنبالت دویدم.... .. پا به پای شما بچگی کردن خیلی شیرینه...... یه سرسره مارپیچ هست که با هم سوارش میشیم،دفعه قبل تو زود اومدی پایین،ک...
24 مهر 1395

مکن ای صبح طلوع

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است        ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است مکن ای صبح طلوع  مکن ای صبح طلوع           
20 مهر 1395

پرستار مهربون

آخرای شهریور بودیم اول تو سرما خوردی بعد من ومهدی.....بابا آخر ولی شدیدتر از ما......منو تو که یکم صدامون عوض شد ولی مهدی دو سه شب تب شدید کرد ....بیرون بودیم بابا مارو رسوند خونه و به دوستش زنگ زد برسوندش دکتر.....تو هم باهاشون رفتی..... تمام مدتی که بابا زیر سرم بود مراقبش بودی .....و ازش پرستاری کردی یکم شیطنت هم کرده بودی مثلا زنگ پرستارو میزدی ..... میگفتی مامان مگه اونا پرستار نبودن پس چرا از بابام پرستاری نکردن...... توقع داشتی پرستاره همش سر تخت باشه......... امروزم اومدی لیوانتو بزاری رو اپن،که شکست زود جمعش کردیم دو ساعت بعدش رفتم رو مبل مهدی و بگیرم،نمیدونم چجوری یه تیکه شیشه پریده بود اونجا،پام بدجوری بریدو خون اومد.....
20 مهر 1395

بوس فرستادن

شب بود پشت من بودی میزدی رو شونه ام.... گفتم: علی مامانو میزنی؟؟؟!!!!! گفتی مامان این زدن نیست که، برگرد ببین چیکار میکنم .... دستتو محکم بوس میکردی میزدی به شونه من...    دوستت دارم پسر خوب و مهربونم
20 مهر 1395

انگور

بابا یه جعبه انگور خریدو گذاشت تو تراس دیدم همه جا امن و امانه خبری ازت نیست.......تو تراس پیدات کردم ،داشتی انگورارو مینداختی پایین........ گفتی به اون پیشو کوچولوئه انگور دادم بخوره.....
20 مهر 1395